اسم وبلاگ بادام زمینی هست انرا خواندم دیدم عالیه پسندیدم اینجا دقیقا همان مطالب را میزارم انها یکدیگر را غرق در بوسه کردند زمانی که الکساندر دوم دستور حمله به سازوکها را داد الکساندر جوان بود و مغرور در زمان حکومت او بر وسعت قلمروش هر ماه اضافه می شد جنگاوری دلیر و ماهر بود که همه را می توانست شکست دهد اما یکروز در مقابلش قدرتی دید که به این راحتی شکست نمی خوردند زنی به نام هما که فرمانده سازوکها بود در بیشتر جنگها تن به تن و یا حمله گروهی پیروز می شد. هما علاوه بر داشتن سربازهای بیباک و شجاع 100 شیر درنده هم داشت که در زمان جنگ از ان شیرها استفاده می کرد او 1000 شیر و ببر را طوری تربیت کرد که تا وقتی دستور حمله میداد شیرها و ببرها به جان سربازان دشمن می افتاد اما 4 شیر همیشه با اون بودند که از هما محافظت می کرد در هر نبردی که لشکریان هما پیروز می شدند به هر کدام از شیرها یک گوسفند کامل میداد تا انها بخورند و بدرند . در انروز که اوایل صبح بود و هنوز افتاب بیرون نیامده بود الکساندر عزم خود را جزم کرد تا به لشکریان هما حمله کند او نمی دانست که هما 4 شیر درنده هم دارد علاوه بر ان 100 ببر و شیر دیگر هم با اون هست نبرد اغاز شد ددنگ ددنگ سربازان دلیر الکساندر کم کم داشتند پیروز می شدند اما ناگهان هما چون دید نصف سربازانش کشته شدند و ممکن هست شکس بخورد به شیرها و ببرها دستور حمله داد سربازان الکساندر با دیدن این همه شیر ترسیدند و پا به فرار گذاشتند اما الکساندر جنگید تعدادی از ببرها را کشت الکساندر به فرمانده سازوکها گفت این نامردیه که در جنگ از شیرها استفاده می کنید اگر راست میگی بیا ما 2 نفر با هم بجنگیم هما و الکساندر روبروی هم سوار بر اسب یکی اسب سیاه و اسب سفید هم برای هما بود روبروی هم قرار گرفتند هما الکساندر را شکست داد و شمشیرش را بیرون اورد تا بر قلب الکساندر فرو کند که ناگهان کلاهخود الکساندر از سرش افتاد هما با دیدن یک جوان زیبا و دلاوری جنگجو یک دل نه صد دل عاشقش شد و کلاهخود خود را از سرش برداشت الکساندر با دیدن یک زن زیبا خیره خیره به او نگاه می کرد هما فوری شمشیرش را انداخت بر زمین کنار الکساندر نشست و الکساندر را غرق در بوسه کرد اسبها هم با هم دوست شدند 7 شبانه روز جشن گرفتند و هما از خدای خودش تشکر کرد که جنین جوانی زیبا را در اختیار او گذاشت و شکر کزاری کرد و فوری دستور داد به همه مردمان گرسنه غذا مکان و پول بدهد 7 شبانه روز رقصیدند شادی کردند و نوشیدن و عشق انها برای ابد جاودانه شد اسمان رعدو برقی زد و سپس افتاب ظاهر گشت پس از ان همه جا مهر و محبت جایگزین جنگها شد اما در نهایت دستگیر شد هما با دیدن دلاوری الکساندر از اون خوشش امد و با اون به مهربانی رفتار کرد الکساندر هم با دیدن هما عاشقش شد انها با هم ازدواج کردند و با هم متحد شدند تا زمانی که انها زنده بودند در هیج جنگی شکست نخوردند اما ناگهان 200 هواپیما که از قرن 24 به زمان گذشته یعنی در دوران الکساندر در قرن 12 ظاهر شدند هواپیماها هزاران لیتر داروی خواب اور بر سر سربازان الکساند و هما ریختند تا انها بیهوش شوند و به خواب روند الکساندر و هما با دیدن هواپیما شگفت زده شدند و گفتند موجودات فرا زمینی به ما حمله کردند و انها نیز بیهوش شدند تا اینکه هما بیمار شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد الکساندر هم از تنهایی و دوری و مرگ هما پس از چند ماه دق کرد و از دنیا رفت با مرگ ان 2 نفر ان مپراطوری یزرگ هزار تیکه گشت و هیچ نام و اثری از ان امپراطوری نماند قصه تمام شد...