2 دقیقه قبل از مرگش ناگهان در اتاق بشدت صدا خورد در اتاقم تنها بودم و او در بیمارستان بود برایش ارزو می کردم زنده بمانئد و نمیرد تا زمانی که اون نمرده بود هنوز جای امیدواری بود. اما اما چی؟ اما ناگهان در اتاق بشدت صدا خورد وقتی برگشتم یکنفر را دیدم که نیم متر یا یک متر بالاتر از زمین در اتاقم بود خوب صورتش را نگاه کردم اون صورتش سیاه بود نه چشمی داشت نه دهانی نه ابرویی و یک چیزی مانند چادر سیاه اما چادر نبود بنظرم همه سیاهی بودند ولی قسمتی که صورتش بود بالای سرش تیز بود و 2 تا از پاهایش که در هوا بودند به صورت اره بود 2 تا پای اره ای به جای انگشتانش بودند نیمی یا کمی کمتر یا نزدیکی های زانو پاها معلوم بودند ان پالتو سیاه یا سایه سیاه یا چادر سیاه که بر روی سرش بود تا زانو را می پوشاند هر چند زانوهایش هم سیاه بودند ولی ان مانتو یا ان پالتو پایینش مانند پنچه پاهایش اره ای بودند ترسیدم و فوری برگشتم که نگاهش نکنم ناگهان در بشدذت دوباره صدا خورد و دیدم اون نیست اما صدای شیون و ناله همه بلند شد و گفتند اون مرد و من فهمیدذم که اون خودش بود و می خواست در اخرین لحظه او را ببینم اون سیاهی کی بود.......